جدول جو
جدول جو

معنی بازپس داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

بازپس داشتن(مُ دَ قَ)
بتأخیر انداختن. بعقب انداختن. بتأخیر افکندن. اتباع. (ترجمان القرآن) : و مال هر ماهی از وقتش و محلش بازپس نداریم. (تاریخ قم ص 157)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ عَ رَ)
عقب نهادن. بدنبال گذاشتن. پشت سرگذاشتن. تخلیف. (دهار). رجوع به بازپس نهادن و بازپس هشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ عَ)
ببازی داشتن. سهل گرفتن. به بی اعتنائی برگزار کردن. شوخی پنداشتن. کوچک شمردن:
نخستین فطرت، پسین شمار
تویی، خویشتن را به بازی مدار.
فردوسی.
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان.
فردوسی.
از بهر تو جان بازی است پیشش
جان بازی او را مدار بازی.
مسعودسعد، استدراک، خریدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، اصطلاح مالی عهد صفوی بمعنی دریافت: مشاعل طلا و نقره و... به تأمینی مشعلدار باشی مقرر است که سال به سال از قرار تومارسان که بمهر ناظر و رقم اعتمادالدوله رسد مواجب بازیافت مینماید. (تذکرهالملوک ص 32 چ دبیرسیاقی). از خلعتی که به هرکس دهند ده یک قیمت واقعی بازیافت و برین موجب تقسیم میشود... (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 65)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ دَ)
بازپس گذاشتن. بازپس نهادن. ذخیره کردن.
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ قَ)
عقب گشتن. برگشتن. بازگردیدن. مراجعت کردن. تقهقر:
آن بخارم بهوا بر شده از بحر به بحر
بازپس گشته که باران شدنم نگذارند.
خاقانی.
چو جبریل از رکابش بازپس گشت
عنان برزد ز میکائیل بگذشت.
نظامی.
بازپس گرد و کار خویش بساز
دست کوتاه کن ز رنج دراز.
نظامی.
وز آنجا بازپس گشتند غمناک
نوشتند این مثل بر لوح آن خاک.
نظامی.
تب باز ملازم نفس گشت
بیماری رفته بازپس گشت.
نظامی، روی خوش نشان دادن. بشاشت نمودن:
مجنون کمر نیاز بندد
لیلی برخ که بازخندد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُدَ فَ)
رد کردن. مسترد کردن: بعد از آن برده های قبیله سرق بازپس دهند. (تاریخ قم ص 300).
گر تضرع کنی و گر فریاد
دزد زر بازپس نخواهد داد.
سعدی (گلستان).
تو بچشمان مست و پیشانی
دل ما بازپس نخواهی داد.
سعدی (طیبات) ، پژوهیدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). تجسس. (ترجمان القرآن). جستن. جستجو کردن:
هنوز ار بازجوئی در زمینشان چشمه ها یابی
از آن خونها کزیشان ریخت آنجا رستم دستان.
فرخی.
یکی بازجوید نهان را ز پیدا
یکی بازداند گران راز ارزان.
ناصرخسرو.
تا درنگریم و راز جوئیم
سررشتۀ کار بازجوئیم.
نظامی.
نشان این دل گم کرده بازمی جستم
وز ابروان تو بشناختم که آن داری.
سعدی (بدایع).
و گر خردۀ زر ز دندان گاز
بیفتد، بشمعش بجویند باز.
سعدی (بوستان).
سعدی غرض از حقۀ تن آیت حق است
صد تعبیه در تست و یکی بازنجستی.
سعدی (لطایف).
، تحقیق کردن. وارسی کردن. تفتیش کردن. بازجوئی:
کسی کز او هنر و عیب بازخواهی جست
بهانه ساز و بگفتارش اندرآر نخست.
رشیدی سمرقندی.
نبینی ز شاهان که بر تختگاه
ز دانندگان بازجویند راه.
ابوشکور بلخی.
پژوهندۀ روزگار نخست
گذشته سخنها همه بازجست.
فردوسی.
ز درگاه خود رازداری بجست
که تا این سخن بازجوید درست.
فردوسی.
سخن سر بسر مهتران را بگوی
پژوهش کن و راستی بازجوی.
فردوسی.
وی [غازی] را گناهی نبوده که وی را بترسانیده اندو این کار بازجسته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 234) .دل مشغول نباید داشت که این بر تو [غازی] بساختندو ما بازجوئیم [مسعود] این کار را و آنچه باید بفرمود بفرمائیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 234).
بازجستند از حقیقت کار
داد شرحی که گریه آرد بار.
نظامی.
او را بطلبید و بازجوئید، پس او را طلب کردند. (تاریخ قم ص 259)، پیدا کردن. سراغ گرفتن: خواجه بوسعید... مرا در این بیغولۀ عطلت بازجست و نزدیک من رنجه شد و آنچه در طلب آن بودم مرا عطا داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 104)، مطالبه. طلب کردن:
همی در بدر خشک نان بازجست
مر اورا همان پیشه بود از نخست.
ابوشکور.
این رسم بماند که اگر کسی را زخم زنند نیارامد تا کینه بازنجوید. (مجمل التواریخ و القصص ص 102).
هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش.
مولوی.
حال خونین دلان که گوید باز
وز فلک خون خم که جوید باز.
حافظ.
هر چه بدهی بکسی بازمجو
دل ز اندیشۀ آن پاک بشو.
جامی.
، توقع داشتن. خواستن:
نشاید بازجست از خود خدائی
خدائی برتر است از کدخدائی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(غَ مَ کَ/ کِ دَ)
بازداشتن. توقیف کردن، منع کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باز داشتن
تصویر باز داشتن
منع کردن جلو گیری کردن، توقیف کردن حبس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازار داشتن
تصویر بازار داشتن
((تَ))
طالب بودن، رابطه داشتن
فرهنگ فارسی معین
جلوگیری، ردع، ممانعت، منع، نهی
متضاد: امر، جلوگیری کردن، مانع شدن، ممانعت کردن، منع کردن، نهی کردن
متضاد: امر کردن، فرمان دادن، حکم کردن، دستور دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد